دوست
سلام دوستان عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه شاید براتون پیش اومده باشه که در روز های چهارشنبه و پنج شنبه حدود ساعت 20دقیقه به 12 بامداد درحالی که شبکه های تلویزیون رو عوض می کنید به شبکه ی7 یا همون آموزش برخورد کنید در این شبکه جوانی با صدا و سیمایی فوق العاده می بینید که نوشته های خودش رو به گونه ای متفاوت می خونه ایشون طوری قصه هاش رو میخونه که شنونده ها و بیننده ها گذر زمان رو احساس نمی کنند این جوان هنرمند جناب آقای امیر علی نبویان مهندس برق ونویسنده ی پر طرفدار رادیو7 است اگه از طرفداران ایشون هستید و اطلاعاتی بیشتر از بیوگرافی ایشون که همجا هست دارید خوشحال میشم که برای تبادل اطلاعات با هم در ارتباط باشیم امیدوارم ایشون وتمامی جوانان هنرمند ایرانی همیشه موفق باشند
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده در پيله نگاه كرد. سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد. آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود. آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند. هيچ اتفاقي نيفتاد! در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست، اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند. حرف اول: گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگي نياز داريم. اگر خدا اجازه مي داد که بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم، به اندازه کافي قوي نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم. من قدرت خواستم و خدا مشکلاتي در سر راهم قرار داد تا قوي شوم. من دانايي خواستم و خدا به من مسايلي داد تا حل کنم. من سعادت و ترقي خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار کنم. من جرات خواستم و خدا موانعي سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم. من عشق خواستم و خدا افرادي به من نشان داد که نيازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايي براي محبت داد. «من به هر چه که خواستم نرسيدم ... اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم» حرف آخر: اين پيام را براي همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده که چقدر براي آنها ارزش قائلي. اين پيام را براي هر کس که دوست خود مي داني بفرست حتي اگر به معني فرستادن پيام به فرستنده آن باشد. اگر اين پيام را براي کسي فرستادي و او نيز همين پيام را برايت فرستاد بدان که حلقه دوستان تو از دوستان واقعي تشکيل شده است.
پیش از اینها فکر میکردم خدا مثل قصر پادشاه قصهها پایههای برجش از عاج و بلور ماه ، برق کوچکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد و برق شب، طنین خندهاش دکمه پیراهن او، آفتاب هیچکس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بیرحم بود و خشمگین بود، اما میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا زود میگفتند: این کار خداست هرچه میپرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند کج گشودی دست، سنگت میکند تا خطا کردی، عذابت میکند باهمین قصه، دلم مشغول بود خواب میدیدم که غرق آتشم در دهان اژدهایی خشمگین محو میشد نعرهایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هرچه میکردم همه از ترس بود سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر درمیان راه، در یک روستا زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند با وضویی دست و رویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت: آری، خانهی او بیریاست مهربان و ساده و بیکینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانیهای اوست قهر او از آشتی، شیرینتر است دوستی را دوست، معنی میدهد هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، ازمن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود میتوانم بعد از این، با این خدا میتوان با این خدا پرواز کرد میتوان دربارهی گل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد,
خانهای دارد کنار ابرها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
بر سر تختی نشسته با غرور
هر ستاره، پولکی از تاج او
نقش روی دامن او، کهکشان
سیل و توفان ، نعره توفندهاش
برق تیغ خنجر او، ماهتاب
هیچکس را در حضورش راه نیست
از خدا در ذهنم این تصویر بود
خانهاش در آسمان، دور از زمین
مهربان و ساده و زیبا نبود
مهربانی هیچ معنایی نداشت
از زمین، از آسمان، از ابرها
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند
در میان آتش، آبت میکند
خوابهایم خواب دیو و غول بود
در دهان شعلههای سرکشم
بر سرم باران گرز آتشین
در طنین خندهی خشم خدا ...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
مثل از بر کردن یک درس بود
تلخ، مثل خندهای بیحوصله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
راه افتادم به قصد یک سفر
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
گفت: اینجا خانهی خوب خداست
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مثل نوری دردل آیینه است
نام او نور و نشانش روشنی
حالتی از مهربانیهای اوست
مثل قهر مهربان مادر است
قهر هم با دوست، معنی میدهد
قهر او هم یک نشان از دوستی است...
این خدای مهربان و آشناست
از رگ گردن به من نزدیکتر
نام او را هم دلم از یاد برد
چون حبابی، نقش روی آب بود
دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
سفرهی دل را برایش باز کرد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
با دو قطره، صد هزاران راز گفت